رو کن به وادی عشق، آنجا بود دیاری ................................................................... دلهای ساکنانش تندیس بی قراری
هر دیده از نگاری مشغول پاسداری......................................................مردانِ دل غیوری، زنهای باوقاری
«شهری است پر حریفان وز هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می کنید کاری»
یاران با وفایی، مولای مهربانی ............................................................................. هر دیده جویباری، هر سینه آسمانی
دُورِ قدِ عمویی، در چرخ کودکانی .................................................................... دل می رباید اکبر با نغمة اذانی
« چشم فلک نبیند زین طُرفه تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری»
از شاخسار هر گل اید نوای بلبل .......................................................................... بلبل فراق گل را کی می کند تحمل؟
در عشق یار، دلها، هر لحظه در تکامل ......................................................... از خیمه ها بلند است ذکر خوش توسّل
« در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر باد روی یاری»
در آسمان عشقش، عشاق همچو کوکب ................................................................. جانها تمام گوشند، چون می گشاید او لب
یک لحظه بر ندارد چشم از حسین، زینب ...................................................... یکسو سپاه خورشید، یک سوی لشکر شب
«هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب؟
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری»
در کار عشقبازی باشد رسوم و آداب ......................................................................... اینجا ز روی لبها شرمنده می شود آب
اینجا به شوق مردن دلهاست در تب و تاب ..................................................... تا صبحدم نباشد دیگر اثر ز مهتاب
« مِی بی غش است دریاب، وقتی خوش است بشتاب
سالی دگر که دارد امّید نوبهاری؟»
زان شهر عشق هر دم، یاری زند صدایم ................................................................... ای شهریار، عمری است من با تو آشنایم
اما اسیر نفسم از بند کن رهایم .......................................................... افتاده از هوسها قفلی به دست و پایم
« چون این گِره گشایم؟ وین راز چون نمایم؟
دردیّ و سخت دردی، کاریّ و صعب کاری»
بنگر که تیره روزم زین شام جاودانی ........................................................................... این قفل را شکستن، تنها تو می توانی
صیدم کن از نگاهی در دام مهربانی .......................................................... چون خویش تشنه ام کُش ای آب زندگانی
« چون من شکسته ای را از پیش خود چه رانی؟
کم غایت1 توقع، بوسی است یا کناری»
پی نوشت:
* تضمین آئینی از غزل 444(دیوان قزوینی) 491(نسخه خلخالی) حافظ توسط استاد حسن بیاتانی
1ـ کم غایت : حداقل
پیامبراکرم(ص) فرمودند: ای مردم، این حسین بن علی(ع) است، او را بشناسید، قسم به آن که جانم در دست اوست، او در بهشت است، دوستدارانش در بهشتند و دوستداران دوستدارانش نیز در بهشتند.
مأخذ : أمالی صدوق
کمک به اندازه معرفت فقیر
روزی امام حسین(ع) در گوشه ای از مسجد پیامبر(ص) نشسته بود. مردی عرب نزد او آمد و گفت: یابن رسول الله من باید یک دیه کامل بپردازم و توان ادای ان را ندارم. نزد خود گفتم می روم و از کریم ترین مردم درخواست می کنم و کسی را کریم تر از اهل بیت رسول خدا(ع) نمی شناسم.
امام حسین(ع) فرمود: ای برادر عرب!من سه سؤال میکنم اگریکی از آنها را جواب دادی یک سوم بدهی تو را می پردازم و اگر دو مسئله را پاسخ دادی دو ثلث آن را ادا می کنم و اگر هر سه سؤال را جواب دادی تمام بدهی تو را می پردازم.
مرد عرب گفت: یابن رسول الله آیا مانند شما از مانند من(که عربی جاهل و بی سواد هستم) سؤال می کند؟ شما که اهل علم و شرف و بزرگی هستید؟
حضرت فرمود: بله شنیدم که جدم رسول خدا(ص) فرمود:«المعروف بقدرالمعروف؛ به اندازه معرفت احسان شود.»
مرد عرب گفت: هرچه می خواهید سؤال کنید اگر دانستم جواب می دهم و اگر ندانستم از شما می آموزیم.«و لا قوة الا بالله»
امام پرسید:«ای اعمال افضل؛ کدام اعمال بهترند»
جواب داد:«الایمان بالله؛ ایمان به خدا»
حضرت پرسید:«فما النجاة من المهلکه؛ راه نجات از مهلکه کدام است؟»
پاسخ داد:«الثقله بالله؛ اعتماد و توکل بر خداوند»
امام(ع) سؤال کرد:«فما یزین الرجل؛ چه چیزی به مرد زینت می بخشد؟»
مرد عرب جواب داد:«علم معه حلم؛ علم توأم با بردباری»
حضرت فرمود: اگر علم و حلم نداشت چه چیزی او را زینت می دهد؟
مرد عرب:«مال معه مروءة؛ مال همراه با مروت»
امام(ع): اگر از مال برخوردار نبود چه؟
مرد عرب: فقر همراه با صبر
امام(ع): اگر از فقر و صبر هم برخوردار نبود چه ؟
مرد عرب: صاعقه ای از اسمان آید و او را آتش زند که مستحق چنین عذابی است.
امام خندید و کیسه ای را که در آن هزار دینار زر سرخ بود به او داد و انگشتری را که دویست درهم ارزش داشت به او بخشید و فرمود: طلاها را به طلبکارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگی نما.
مرد عرب آنها را برداشت و گفت:
الله اعلم حیث یجعل رسالته؛ خداوند بهتر می داند رسالتش را در کجا قرار دهد.1
1ـ بحارالانوار،ج44،ص196